"مترسک"
قفلی شکست و باز دری نیمه باز شد
بعدش هزار بار شکستن مجاز شد
آدم هر آن چه رشته نبود آه، پنبه کرد
روزی که مرغ لاغر همسایه غاز شد
گل بود یا که پوچ؟ ... خدا عالم است و بس
مشتی که بسته داشت سر انجام باز شد
در گیر و دار مبهم اندیشه هایمان
نازی که داشتیم تمامش نیاز شد
یعنی چغندری که در این خاک کاشتیم
آفت رسید مزرعه مان را، پیاز شد
این گونه شد که باز دری نیمه باز ماند
پایی به سوی مزرعه هامان دراز شد
حتی مترسکی که نگهبان باغ بود
هم کاسه با حکایت چندین گراز شد.