حالا وقتی به روستا می رسم
درحوالی درختان توت
تو دیگر نیستی
که به استقبالم بیایی
دستم را بگیری
و به روشن ترین نقطه ی جهان ببری
تو دیگر نیستی
که همسایه ها
آمدنم را به تو چشم روشنی بگویند
تو دیگر نیستی
و سماورت سالهاست که خاموش است
و کوچه
غمگین ترین جای جهان
و من وقتی به روستا می رسم
به روزگاری فکر میکنم
که تو بودی
و بهار
رنگ و بویی دیگر داشت
موسی عصمتی