گنجشک
آه گنجشك خسته از نيرنگ !
آسمان را به دل نگيري ها !
پشت تقدير سنگ ها يك روز ،
ناگهان را به دل نگيري ها !
بال در بال سادگي برگرد ،
باز تا انزواي گندمزار ،
غول پوشالي مترسك را ،
باغبان را به دل نگيري ها !
روزگاري كه برف لج مي كرد ،
و تو فانوس خانه مان بودي ،
شيطنت هاي شيشه اي مان را ،
خنده مان را به دل نگيري ها !
روزگاري كه شوخ و پاورچين ،
تا بلنداي لانه ات رفتيم ،
جرم ما از نخست ثابت بود ،
نردبان را به دل نگيري ها !
مثل جامي پر از روايت برف ،
لانه ات در سكوت يخ مي زد ،
روزگاري كه برف حاكم بود ،
غم نان را به دل نگيري ها !
خانه مان گرم هاي و هو مي شد ،
با وجود شكسته ي بالت ،
كاش اي خوب ! واقعاً مي شد ،
كه كمان را به دل نگيري ها !
برف هم روزگار خوبي نيست ،
گندم و برف و دام همدستند ،
آه گنجشك تا خدا معصوم !
آسمان را به دل نگيري ها !