شعر بنگی
بنگي شخصيتي ست آن قدر ساده و بي خبر از همه چيز که اهالي روستا ي ما بنگي و ديوانه اش مي خوانند
چندي پيش به طور ناگهاني گم شد. اورا در خانه سبز وابسته به بهزيستي در مشهد پيدا كردند و به روستا باز گرداندند. تقديم به او و بنگي هاي نجيب دنيا.
روزي
چسبيده بر پشت وانتي غريبه
روستا را
دور مي شوم
آن قدر كه
راه برگشت را
از ياد ببرم
آن قدر كه
كودكان سنگ بدست
سنگ هايشان را ديگر
براي من خرج نكنند
آن قدر كه
دختركان كوچه
از من فرار نكنند
وقتي كه
سيلندر هاي گاز را به خانه هايشان
مي رسانم
آن قدر كه شكلاتي كم نشود
ازجيب پدرانشان
وقتي كه
زمين هايشان را
درو مي كنم
و خرمن خرمن
وعده هایشان را در سرم می کارم
وقتی که
برف بام هاشان را
که بیشتر است می روبم
روزي
چسبيده بر پشت وانتي غريبه
خودم را
گم مي كنم
تا بعد از من
عكسم در روزنامه ها
بحث داغ همسايه ها شود
و كودكان تهي دست
از آن به بعد
مسير وانت هاي دوره گرد را
در جستجوي ردپايي ازمن
تا دور دست ها
جار بزنند.