قالی
نشست تا بنوازد دوتار قالي را ،
و نُت به نُت بنويسد خطوط خالي را .
نشست تا بزند بر طلوع گنبد شهر ،
شعاع خاطره را ، رنگ پرتقالي را .
كه رنگ رنگ شود قالي سليمانش ،
كه تا در اوج ببيند شكسته بالي را .
صداي كودكي از سمت گريه جاري بود ،
به اين معادله خو كرده بود سالي را .
تنيد بغض دلش را به تار و پود دوتار ،
دلي شكسته تر از كاسه ي سفالي را .
گرفت قفل ضريحي كه سبز مي تابيد ،
پر از حضور خدا ديد دست خالي را .
قبول شد همه ي نذر عاشقانه ي زن ،
فرو كشيد سر انجام دار قالي را .
صداي كودكي از سمت خنده دف مي زد ،
تمام سمفوني آن شب خيالي را .