ساحل آئينه ها
زماني لحظه لحظه رود بودم ،
زماني آنچه بايد بود بودم .
زماني حيف شد مانند يك خواب ،
مرا گم كرد در لبخند يك خواب .
زماني حيف شد ديگر نيامد ،
نشستم تا... ولي آخر نيامد .
زماني دفترم از كوه پر بود ،
و از بي برگي اندوه پر بود .
قناري بال ، در بالِ پرستو ،
خدائي مي شد از حال پرستو .
ميان دفترم گل باز مي شد ،
شبيه لهجه ي اعجاز مي شد .
گل نقّاشي من زير باران ،
شكوفا مي شد از اكسير باران .
زماني مادرم را ديده بودم ،
و از چشمش ستاره چيده بودم .
نگاه مادرم آبي ترين بود ،
بهشتي روي اندوه زمين بود .
فروغ چشمهايش آه مهتاب !
مرا مي برد تا شهر گُل و آب .
مرا مي برد تا دروازه ي گل ،
به سمت خنده هاي تازه ي گل .
دلم سبز از نگاه مادرم بود ،
دلم مثل شما ها باورم بود .
به روي برگ ياسي مي نوشتم ،
چه خواهد شد خدايا! سرنوشتم؟
و آخر سرنوشتم را نوشتند ،
چراغ ديده را با شب سرشتند .
دل نقّاشيم آن شب تَرَك خورد ،
و پيش چشم من رنگينكمان مرد .
خدايم مصلحت را اين چنين ديد ،
كه آن شب عِطر باغ ديده را چيد .
مرا با وسعت شب آشنا كرد ،
دلم را تا ستاره ها رها كرد .
به انگشتان دستم ديدن آموخت ،
و از سمت خدا گل چيدن آموخت .
اگر چه بعد از آن آئينه خنديد ،
به چشماني كه ديگرگونه مي ديد .
اگر چه روي مادر را از آن پس ،
نديدم مثل رؤيا ها ، از آن پس .
اگر چه دست در دست سكوتم ،
فرو خورده ترين بغض فلوتم .
اگر چه بعد از آن ديگر نديدم ،
تمام جاده تا آخر نديدم .
خدا در آخر اين جاده ي سرد ،
غروبم را پر از رنگينكمان كرد .
دل من ساحل آئينه ها شد ،
پر از تصوير آبيّ شما شد .